زری الیزابت



دارم فکر می‌کنم الان با چه رویی اومدم اینجا و می‌خوام بنویسم یا حتی چرا دوباره می‌خوام بنویسم و بهتر نیست مثل این مدت که نبودم و اتمسفر از نوشته‌های چرت من منزه بود، صفحه رو ببندم و برم دینی‌مو بخونم و به مدیر مدرسه فحش بدم و به مامان بگم لطفاً لباسای آریسا رو ببره اون یکی اتاق و انقدر کشوهای منو اشغال نکنه زیرا که همهٔ وسیله‌ها و جایزه‌های چرتی که مدرسه داده قریب به یک ماهه رو میز پخش و پلان (‌الان فهمیدین من شاگرد اول شدم یا بیشتر توضیح بدم؟). یا حتی می‌تونم برم انبوه فیلما و سریالایی که دانلود کردم و دست بهشون نزدمو ببینم یا کتاب قشنگمو تموم کنم یا اینکه برم محض رضای خدا چارتا تست ریاضی بزنم اما ندایی مرا به این سو کشانید. یعنی ندا مدت‌ها بود که منو به این سو می‌خوند اما بالاخره امروز اومد گیسامو گرفت تو دستش و تا دم ارسال مطلب جدید» خِرکشم کرد و گفت یا همین الان اینجا یه چیزی می‌نویسی یا می‌گم نادر (داداشش) ببرتت چهارتا دکمه پایین‌تر پیش حذف وبلاگ». در اینجا من به ندا التماس کردم که ندا جون تو رو جون جدت هُلد اِ سِکِند بیبی. بذار من یه تعقلی چیزی بکنم. حداقل قبلش یه خبری بهم  می‌دادی. من اصلاً آمادگی ندارم. اصلاً من می‌خوام ادامه تحصیل بدم. در اینجا بود که ندا اومد سمتم که گیسامو دوباره بگیره تو دستش و تو همون حال بی‌سیمو از جیب پشت شلوارش درآورد که به نادر خبر بده که گفتم چیز خوردم اون دوات و قلممو بده.
این شد که اومدم اینجا که دوباره اتمسفرو براتون آلوده کنم و چرت بنویسم. پس اگه تو این چند وقت شاخص آلودگی بیان بالا رفت بدونید که من تقصیری ندارم و همش تقصیر نادر و نداست! 


قسمت هشتم فصل دومِ 13 Reasons why جسیکا و الیویا دارن با هم حرف می‌زنن که الیویا می‌گه اگه هانا‌ می‌اومد و همه چیو بهم می‌گفت شاید همه چیز یه جور دیگه پیش می‌رفت. جسیکا جواب می‌ده که شاید واسش سخت بوده و با نگه‌داشتن همهٔ اون حرفا تو خودش می‌خواسته از خودش محافظت کنه و این نشون دهندهٔ شجاعتشه. اما مامان هانا می‌گه که نگه‌داشتن درد نشون‌دهندهٔ شجاعت نیست. این حس‌کردن و مواجه‌شدن باهاشه که جسارت می‌خواد.

اما می‌دونید چیه؟ درسته که مواجه‌شدن با درد شجاعت بیشتری می‌خواد اما نگه‌داشتنش سخت‌تره. وقتی که می‌خوای با اون درد کوفتی مواجه بشی یه پتک برمی‌داری اون دیوار کوفتیو که دورت کشیدیو می‌شکنی و لتس فیس ایت. مرگ یه بار شیون هم یه بار.
اما وقتی ترجیح می‌دی به جای نقاب شجاعت، نقاب بزدلی رو صورتت باشه داستان فرق می‌کنه. اگه موقع مواجه شدن تو یه بار تا سر حد مرگ درد می‌کشی، موقعی که تصمیم می‌گیری اون لعنتی رو تا ابد پیش خودت نگه داری هر روز می‌میری. هر روز یه خط رو دیوار روحت می‌کشی و روزشماری می‌کنی واسه اون روزی که از شر همه چی خلاص بشی. روزات خلاصه می‌شه تو زل زدن به اون پتک طلایی و حسرت اینکه جرئت برداشتنشو نداری و شبات تو کابوس روزایی که اگه پتکو برداری و دیوارو بشکنی واقعی می‌شن. اینجوری می‌شه که چاره‌ای نداری جز یه گوشه نشستن و مردن. 


چرا به ختم امتحان این همه درنگ خوردو و به شقیقۀ من دوباره پاره سنگ خوردو یه باره دستمون به در خودکار خوردو دوباره عقل مردو و تمام خاطراتم گره به نوزده و بیست و پنج خوردو. من نمی‌دونم چرا نمی‌تونم بفهمم اینو چرا اینجوری سوال داده بودو من چه بدونم که بفهمم اینو چرا سرعت MN از PQ بیشتره و بخش B نشان دهندۀ کدوم ماه شمسیه و. من نمی‎دونم چرا نمی‌تونم اینم بفهمم که چرا هرموقع من از شعور یه معلمی تعریف کردم دیری نپایید تا خلافش بهم ثابت شدو من بازم نمی‌دونم چرا نمی‌تونم بفهمم اینو چرا به ختم امتحانا این همه درنگ خورد و من حالم از زندگی بهم خوردو کات کبود من کو و مرگ بر ملکۀ سرخ خونخوار و چرا کلاغا شبیه میز تحریرنو و خدافظ.

بیست و یک آذر اومده بودم که بنویسم:

همونطور که معیارهای فیلم خوب و بد تو ذهن آدم‎های مختلف متفاوته و از نظر یه نفر هری پاتر چرته و تگزاس قشنگه، معیارهایی که باعث می‌شه روزتون م یا گند به‌نظر بیاد هم آدم به آدم فرق می‎کنه.

امروز گند بود. از همون لحظه‎ای که چشمامو باز کردم و سوزش چشم ناشی از بی‎خوابی سراغم اومد بگیر تا تهش.
صبح وحشیانه سرد بود و من حوصلۀ هیچ کاری رو نداشتم حتی بستن زیپ کفشام . درحقیقت همین بی‌حوصلگی و کرختی بود که باعث می‌شد دستمو تو جیبم نگه دارم و نکوبم تو صورت راننده سرویس احمقمون.
فاصلۀ در مدرسه تا نمازخونه رو با هدف گرم شدن کنار شوفاژی که همیشه کنارش می‌نشستم دوییدم اما قبل من دو نفر دیگه اونجا نشسته بودن.
اتفاقات معمولی هر روز تکرار شد. با مشهوری جای همیشگی نشستیم و کتابی یا کتاب‎های که معلماشون قرار بود امتحان بگیرن یا درس بپرسن رو در ‍‌‎آوردیم. بچه‌ها کم کم می‌اومدن. دوباره صدای نخراشیدۀ معاون مدرسه و حرفای تکراری حال بهم زنش و در ادامه نطق طولانی معاون پرورشی که میگفت چرا تو مسابقات پرورشی شرکت نمی‎کنید و فلان و بهمان. یاد دیروز افتادم که ملیکا داشت می‎گفت فیلم تک‌خوانیشو برای معاون پرورشیه برده و اون با همون حالت چندش همیشگیش گفته اداره گفته که فقط پسرا می‌تونن تو این بخش شرکت کنن.


نمی‌دونم چی شد که ادامه‎ش ندادم. شاید یاد هفتۀ قبلش افتادم که رفته بودم دفتر دبیرا تا به معلم زبانمون بگم که بریم کلاس طبقۀ بالا چون سیستم کلاس خودمون خرابه و مامان یکی از بچه‎ها رو دیدم که اومده بود دنبال دخترش. دختری که زنگ بعدش و وقتی که برگشتیم کلاس خودمون  فهمیدم میم همکلاسی زینب بوده.
بچه‌ها داشتن راجع به این حرف می‍‌‎زدن که چقدر بده وقتی یکی مرده و وقتی می‎خوان به اطرافیانش خبر بدن می‌گن که حالش بده. مامان میم بهش گفته بود حال بابات بده. من گیج بودم. کم کم داشتم متوجه قضیه می‍‌‎شدم. داشتم دلیل گریۀ بچه‍‌های ده تجربی رو می‌فهمیدم
. اون روز یکشنبه بود. درست سه‌شنبۀ هفتۀ قبلش زنگ ناهار زینب اومد گفت از صبح انقدر گریه کردم چشمام می‌سوزه. ازش دلیلشو پرسیدم گفت به کسی نگیا دکترا به بابای میم گفتن که یه هفته بیشتر زنده نیست.

اون روز تو جلسۀ مشاوره میم پشت من نشسته بود. مشاور داشت از آرزو حرف می‍‌‎زد. صداش می‌اومد که به دوستش می‌گفت چرا من آرزو ندارم. .




درک صداقت میاره. تو وقتی  حرف دلتو راست و پوست کنده به طرف مقابلت می‌گی که مطمئن باشی اون شخص برای حرف تو ذره‌ای هر چند اندک تره خورد می‌کنه و دائم برای فرو کردن عقاید خودش تو ذهن تو تلاش نمی‌کنه. وگرنه که شروع می‌کنی به پیچوندن و ایگنور کردن. اما مرگ به اون لحظه‌ای که قفل دهنت باز بشه و حرف دلت به اون آدمی که نباید گفته بشه. اون موقع است که تازه می‌شی مثل من!

زری الیزابت منم. البته نسخهٔ دیگهٔ من. می‌دونم اینکه آدم چند تا نسخه داشته باشه بده و اینا اما لازمه. باور کنید. مثلاً من اگه برم همین حرفایی که اینجا می‌زنمو پیش دوستام (حتی صمیمی‌ترینشون) بزنم یه جوری نگام می‌کنن که پشیمون می‌شم کلاً. نه اینکه نگاه‌‌کردنشون بد باشه‌ها نه؛ ولی یه‌جوریه. یه‌جور گنگ.

آره داشتم می‌گفتم. زری الیزابت اون نسخهٔ منه که دوست داره تو چشماش خورشید باشه ولی تو واقعیت لامپم توش روشن نیست. اینجا داره سعی می‌کنه خورشیدو از پشت کوه‌های قهوه‌ایِ چشماش بکشه بیرون. اما متاسفانه خورشید خیلی وقته که اون تو غروب کرده و حالا حالا هم قصد طلوع نداره. 

سال قبل همین موقع‌‌ بود که اینجا رو ساختم. 

دوبار اسمشو عوض کردم. دفعهٔ اول چون زهرا آدرسشو پیداش کرد دفعهٔ دوم چون هیچ ربطی بین خودمو اسمش پیدا نمی‌کردم. تهش شد زری الیزابت». 

دوسش دارم. هم اسمشو هم خودشو. 

زیاد پست نمی‌ذارم چون چیز زیادی واسه گفتن ندارم. چون نمی‌خوام اینجا مثل وبلاگ قبلی بشه. 

بعد می‌دونید چیه؟ من خیلی تز می‌دم که مهم نیست که بقیه چه فکری راجع بهم بکنن و همه چی به کتفمه و اینا اما اینجا نمی‌تونم بگم همه چی به کتفمه. چون  منشا همه چیز اینجا ذهنمه و نوشته‌های اینجا مستقیماً از اون تو میان بیرون  و وقتی بگم اینجا هم به کتفمه دارم به خودم توهین می‌کنم. 

الان می‌شه شما حرف بزنین. از حستون نسبت به اینجا بگین؟ 

خواننده‌های خاموش می‌شه شما یه چیزی بگین؟ 



چند وقت پیش تو ماشین وقتی داشتیم می‌رفتیم کلاس، بابا گفت زنگ بزن ببین ننه‌ رو بردن دکتر یا نه. شماره رو تو گوشیش وارد کردم، آورد م بابا». یادم افتاد که بابا آقا رو تو گوشیشبابام» سیو کرده بود عمو هم بابای خودم». کیان همیشه مسخره می‌کرد می‌گفت انگار می‌خوان باباشونو ازشون بگیرن. 

الان ۷۳ روزه که باباشونو ازشون گرفتن. 



من مدرسه رو دوست دارم نه به‌خاطر اینکه درس خوندنو دوست دارم و طالب کسب علمم. اونجا رو دوست دارم چون آدمای توشو دوست دارم. چون اون شیش نفر اونجا هستن که می‌دونن من کیم، چیم، آهنگ مورد علاقه‌م چیه، کتاب مورد علاقه‌م چیه، با کدوم شخصیت بادبادک‌‌باز همزاد پنداری می‌کنم، آرزوم اینه که یه دخمهٔ داروسازی داشته باشم یا اگه نشد فیزیوتراپی بخونم، روکدوم خواننده و بازیگر و فوتبالیست کراش دارم. می‌دونن دو هفته قبل که دم در صدرا رو دیدم دچار هارت اتک شدم. می‌دونن صدرا همونیه که وقتی بچه بودم با فرزان تو جای نوشمک ترکیب به‌خیال خودمون سمی و کشندهٔ گِل و سنگ و ته موندهٔ نوشمک رو پر می‌کردیم و بعدش پرت می‌کردیم تو حیاط خونه‌شون. حتی یکیشون می‌دونه که من آرزوم اینه که زیر پل منهتن بشینم و هارمونیکا بزنم و بشینم رو اون نیمکتای کنار بندر استانبول و آهنگ آه استانبول Sezen Aksu رو گوش بدم و بوی م اونجا رو ببلعم. با یکی دیگه‌شونم قراره وقتی نوزده سالمون شد بریم استانبول و کنسرت کراش‌‌های مشترکمون.

من مدرسه رو دوست دارم چون اسم گروه زبانمون رو گذاشتیم گریفیندور و در پاسخ به سول معلم مبنی بر اینکه? Are you a wizard گفتم آره و وقتی سه‌شنبه اسممو صدا کرد که جمله‌مو بخونم و خوندم I wanna go to king's cross station one day گفت پاشو بیا پای تخته بنویسش و خندید و پرسید که یکی هم بود که اسم گروهشونو گذاشته بود گریفیندور و بچه‌ها گفتن خود ناکسشه خانوم.

مدرسه الان دوست‌داشتنی‌ترین جای زندگیمه چون اونجا کسی دغدغه‌هامو مسخره نمی‌کنه، نمی‌گه تو بی‌لیاقتی، وقتی از آرزوهام حرف می‌زنم نمی‌زنه تو ذوقم. وقتی ناراحتم نمی‌گن مردم دارن از گشنگی می‌میرن اون وقت تو تو فکر اینی.  چون یکشنبهٔ هفتهٔ قبل وقتی سر کلاس سرمو گذاشته بودم رو میز و اون دوتا فکر کردن خوابیدم، یکیشون به اون یکی گفت عینکشو در بیار و اون یکی گفت نه بیدار می‌شه.

مدرسه رو دوست دارم چون بوی نارنگی که زنگ تفریحا از دستامون بلند می‌شه رو دوست دارم. چون ای دختر صحرا نیلوفر و لیلا لیلا لیلا خوندنامون رو دوست دارم و چون فحش دادنامون به این معاون پرورشی جدیده هر روز صبح سر صف و خانوم خسته نباشید گفتنامون سر کلاسا و تقلبامون و زیرپایی انداختنامون و بادکنک بازی کردنمون و  اینکه اون روز سر ورزش پنج نفری تو دروازه وایساده بودن و من و نیلو بازم بهشون گل می‌زدیم و ادای  شادی گلای بازیکنا رو در می‌آوردیم و هزارتا خاطره و لحظهٔ دیگه که نقطهٔ عطف زندگی منن و اگه یه روزی اینارو یادم بره اصلاً خودمو نمی‌بخشم رو دوست دارم.


 تو سکوت، چیزی رو یادم اومد که هیچ‌وقت به هیچ‌کی نگفته بودم. یه‌بار قدم می‌زدیم. فقط سه‌تایی‌مون بودیم و من وسط بودم. یادم نمونده کجا داشتیم می‌رفتیم یا از کجا می‌اومدیم. حتا فصلش هم یادم نیست. فقط یادمه بین اونا قدم می‌زدم و برای اولین‌‌بار احساس کردم به جایی تعلق دارم.

مزایای منزوی بودن_استیون چباسکی




تو خبرا اومده بود که یکی از بازیگرای زن معروف ترکیه در آستانهٔ مادر شدنه و از این رو تصمیم گرفته این ماه‌های باقی‌مونده رو از غذاهای ارگانیک و سالم تغذیه کنه و شنیده‌ها حاکی از آن است که خانم بازیگر بالغ بر ده جلد کتاب در موضوع مادر و کودک و از این قبیل موضوعات سفارش داده و از دوستای نزدیکشم که مادر شدن،  پیوسته در حال گرفتن کمکه. دست من که بهش نمی‌رسه ولی اگه شماها آشنا ماشنا دارید بهش بگید بچه بزرگ می‌شه.  فرقی نمی‌کنه با شیر مادر یا با شیر خشک دویست هزار تومنی و شیشه شیر مارک اونج صد هزار تومنی. با کهنه بستن یا پوشک پریمای اِن هزار تومنی.
 مهم بعدشه. بعد اینکه بزرگ می‌شه، می‌فهمه، می‌خواد شخصیت خودشو بشناسه، به دیگران بشناسونه.
 مهم اینه که بدونه به دنیا آوردن بچه به منزلهٔ اسارت و تصاحب اون بچه نیست. این که بدونه اون بدبخت  غلام حلقه به گوش و زندانی تو نیست. اینکه بچه کارخونهٔ برآورده کردن آرزوهای تو نیست. اگه اون بچه می‌خواد راهی متفاوت از اونچه که تو می‌خوای بره، حق نداری تحقیرش کنی. بهش بگی آره تو بی‌لیاقتی چون نمی‌خوای فلان کاره شی. اینکه هر آدمی حق داره که مسیر زندگیشو خودش انتخاب کنه. اینکه یاد بگیره شخصیت و علایق آدما فرق می‌کنه. اگه بچهٔ فلانی خیلی اجتماعیه و می‌تونه با همه معاشرت کنه ولی در عوض بچهٔ تو معاشرت با آدمای جدید واسش بدتر از بریدن کاسهٔ سرشه و از شلوغی بدش می‌آد نباید بهش بگی بی‌عرضه. نباید دم به دیقه بهش بگی می‌دونی نون چند تومنه می‌آریم می‌دیم به تو که گشنه نمونی؟
مگه اون با اختیار خودش پا تو این دنیای متعفن گذاشته که برای چیزی که جزو وظایفتونه سرش منت می‌ذارین؟


وقتی لباس می‌پوشیم، انگشتر می‌ا‌ندازیم یا عینک می‌زنیم متوجه می‌شیم که بعد گذشت مدتی دیگه اون ناسازگاری و ناراحتی که اولش حس می‌کردیم رو نداریم. دلیلش اینه که وقتی گیرنده‌ها مدتی در معرض محرک ثابتی قرار می‌گیرند، پیام عصبی کمتری ایجاد می‌کنند، یا اصلاً پیامی ارسال نمی‌کنند. به این پدیده می‌گن سازش گیرنده‌ها».
جالبه که بدونید گیرنده‌های درد سازش پیدا نمی‌کنند. چرا؟
چونکه درد باید حس بشه. که چی بشه؟ کتاب می‌گه به‌خاطر اینکه طرف برای برطرف‌کردن عامل ایجاد درد واکنش مناسب نشون بده. و طرف چیکار می‌کنه؟
آفرین می‌خوابه. چون واکنش مناسب نشون‌دادن برابر است با تو جوب خوابیدن. کدوم آدم عاقلی خوابیدن تو جای نرم و گرمو به جوب ترجیح می‌ده؟ هیچکس.  پس؟

 انقدر درد بکشه تا بمیره به من ‌‌چه! 


بهش قول داده بودم که تنهاش نذارم. پای قولمم هستم و خواهم بود. هر چقدرم بگه دیگه اون آدم سابق نیست و داره سعی می‌کنه منو از زندگیش حذف کنه و برام آرزوی موفقیت تو آینده‌ای بدون خودش رو بکنه. می‌دونم یه مرگش هست. همهٔ این حرفایی که می‌زنه اداس. سه هفته‌س کمتر از انگشتای دست باهام حرف زده. می‌گه دوستی ما حداکثر یه ساله. کسی که قرار بود باهم پول جمع کنیم از این جهنم فرار کنیم واسم آرزوی موفقیت می‌کنه. کسی که کیک تولد شونزده سالگیمو خرید. همونی که جفتمون یه شمع شونزده رو فوت کردیم. می‌دونم داره زر می‌زنه. زر محض. یه روزی زبون باز می‌کنه بالاخره. همون روز می‌رم بهش می‌گم دیدی من به قولم وفادار موندم؟ دیدی اونی که نموند تو بودی؟ دیدی حرفت درست از آب درنیومد؟ بعد بهش می‌گم که من حاضرم همهٔ حرفایی که بهم زدی رو از هیستوری ذهنم پاک کنم. همهٔ حرفاتو. عوضش خاطراتمونو قاب می‌کنم می‌زنم به دیوار مغزم دورشم از این ریسه‌ها می‌بندم که هیچوقت کم‌فروغ نشن، محو نشن، پاک نشن. یه چوب دستی هم می‌ذارم کنارم که اگه دیوانه سازا اومدن با اکسپکتو پاترونوم دورشون کنم.

 اما هنوز نمی‌دونم اگه دیوانه ساز ماجرا خودش بود چیکار کنم. 


قبلاً بهش گفته بودم غم قشنگه. غم نجیبه و اصالت داره. غم باعث می‌شه بیشتر فکر کنی و کمتر حرف بزنی و بغض کنی. هنورم به حرفام معتقدم. هنوزم می‌گم غم خوبه. ولی اندازه داره. مثلاً باید در حد مواقعی که آهنگ طلوع نامجو رو گوش می‌دم بمونه. یا وقتایی که مزایای منزوی بودن رو می‌خوندم. وقتایی که خیره می‌شدم به باریکهٔ نوری که می‌افتاد کف کلاس. یا وقتی اون شعره رو با خودم تکرار می‌کنم یا حتی زمانایی که به صدای ساز دهنی گوش می‌کنم.
اما وقتی این مرزو رد کنه زشت می‌شه. اصلاً معلوم نیست از کدوم جهنمی تو زندگیت سر درآورده. نه می‌ذاره فکر کنی، نه حرف بزنی. فقط چاره‌ش ضجه‌س. تو کتاب آرایه‌ٔ الگو چی نوشته بود؟ آسمان ضجه می‌بارید؟ آره. همون. حتی اشک هم کفاف نمی‌ده. فقط باید ضجه بزنی و بالش گاز بگیری که صداتو کسی نشنوه. بعد می‌دونید واسه من یه نمود بیرونی دیگه‌ای که داره حالت تهوعه. انگار صبحونه و ناهار و شام رو برای یه مدت طولانی غم خورده باشم و آنزیمای غماز* لولهٔ گوارشم تموم شده باشه و غم گوارش نشده رو بالا بیارم.
به‌خاطر همین می‌گم که دانشمندا باید آستینارو بزنن بالا، یه دستگاه مثل اینا که وقتی میزان گاز و دود و اینا تو خونه زیاد می‌شه، صدا می‌دن تولید کنن که وقتی بیش از حد مجاز غم خوردیم قاشقو از دستمون بگیره، یه لیوان شیرکاکائو به‌جاش بده دستمون و همهٔ غما رو هم جمع کنه و ظرفارو بشوره و بره.


*غماز آنزیم هضم کننده‌ٔ غمه. محل دقیق ترشحشو هنوز
انتخاب نکردم.

_عنوان از شهریار


همیشه معتقد بودم و خواهم بود که بدترین عذابی که یه نفر می‌تونه متحمل بشه، فرزند اول بودنه.
خیلی سخته که همه ازت توقع داشته باشن که سنگ صبور خواهر برادارای کوچیک‌ترت باشی، اما خودت ندونی سنگ صبور چیه. ازت بخوان تکیه‌گاه باشی واسشون اما خودت پشتت خالی باشه. محرم راز باشی در حالی‌که همه نامحرمن واست. مرهم زخماشون باشی در شرایطی که وقتی خودت زخمی می‌شی، جای زخمو بیشتر فشار می‌دی تا انقدر خون بیاد که بالاخره بند بیاد. رفیق باشی وقتی رفیق خودت کنترل تلوزیون و حسنی و عمو گ بودن.
معاشرت  یاد بدی بهشون وقتی خودت با سایه‌ٔ رو دیوار خاله بازی می‌کردی.
بعد از این آدم توقع دارن بیاد واسه یه مشت بچهٔ کوچیک‌تر از خودش الگو باشه.
 الگو انزوا؟ الگوی گریه کردن وقتی نمی‌خواست بره مهد کودک پیش همهٔ اون دخترای لوس که ماماناشون هر روز موهاشونو می‌بافتن؟ الگوی ترسیدن از سایه لوستر رو سقف و قایم شدن زیر پتو؟
الگوی چی دقیقاً؟ 


دو سال پیش موقعی که هنوز آزمون نمونه  نداده بودیم، حاج خانم آندرومدا آدرس

وبلاگشو واسم فرستاد و من تا صبحش از خنده در حال فروپاشی بودم. نامبرده گفت که بیا تو هم وبلاگ بزن و گفتم من؟ برو حاجی برو. من انشا هشتم ترم اول شدم هیفده، ترم دومم بهم نوزده داد زنیکه. اما نامبرده گفت نه بیا وبلاگ بزن و فالان و فیلان. گفتم انشاالله بعد آزمون نمونه خدمت می‌رسم. گذشت و من آزمونمو دادم خیر سرم و اولین وبلاگم رو با نام سلول‌های خاکستری رویاپرداز» زدم. نگم دیگه از فاجعه‌ یا فاجعه‌هایی که تو اون وبلاگ  آفریدم. هنوزم نمی‌تونم درک کنم که این حجم از  سخیف‌بودن چطور می‌تونست تو یه وبلاگ بگنجه‌. خب هرچقدر تلخ و اسفناک اون وبلاگم به تاریخ پیوست و الان ردی ازش نمی‌تونید بیابید. در همین فاصله داداشمون رمز وبلاگشو گم کرد و یه وبلاگ دیگه زد که اونم بهلقاء الله پیوست. (فاتحه) حاج خانم آندرومدا مدتی از میادین دوری گزید ومشغول خرزدن و تست‌جوییدن بود تا اینکه فیلش یاد هندستون کرد و به

خونه برگشت. الانم من ازش پول گرفتم که بیام بگم دادشمون برگشته بیاید برید وبش تا دوباره استعدادش در املا رو به رختون بکشه و بفهمید که هیچکسو نمی‌تونید پیدا کنید که دیکته‌ش از اون بهتر باشه. 


قبلاً هم همچین حسی رو داشتم. وقتی بچه بودم و رفته بودیم باغ یکی از فامیلامون. ما بچه‌ها کنار استخر نشسته بودیم. دمپایی زینب افتاد تو استخر و من برای نجاتش خودمو انداختم تو آب. فکر می‌کردم کاری نداره و می‌رم میارمش. نفهمیدم چی شد فقط تنها کاری که از دستم برمیومد رو انجام دادم یعنی چسبیدن به میلهٔ فی کنار استخر و صدا زدن پسرعموی همسن خودم. آب داشت منو می‌کشید تو خودش و من خجالت می‌کشیدم زن‌عموهام رو  که یکم اونورتر وایساده بودن رو صدا کنم. چون تا حالا صداشون نکرده بودم. یعنی تا حالا زن‌عمو خطابشون نکرده بودم.
الانم همونه. دوباره چسبیدم به یه میله. با این تفاوت که دیگه کسی رو صدا نمی‌کنم. صدای خودِ هفت‌هشت سالم که داره ضجه می‌زنه تو گوشم اکو می‌شه و لبامو بیشتر بهم فشار می‌دم. خنده‌هاشون و تمسخر من که نمی‌تونستم بگم زن عمو یادم میاد و می‌خوام یکی مغزمو ساکت کنه. دستم کم کم داره عرق می‌کنه. دیگه نمی‌تونم بچسبم به میله. دلم رهایی می‌خواد. صدای آب. جایی که دیگه کسی تو مغزم قهقه نزنه. 


حالم از لاک سفید رو ناخنام بهم می‌خوره وقتی درونم سیاه شده. وقتی سیاهی دوباره روم سایه انداخته.
انگار  دی ان ای لعنتیم به جای دوتا رشتهٔ  پلی نوکلئوتیدی از دوتا رشته غم ساخته شده. که هی تقسیم شده و تقسیم شده تا شدم من. شده الانم.
غم لعنتی تو همه جای وجودم رسوخ کرده. نمی‌تونم جایی رو خالی ازش پیدا کنم. هرجا دست می‌ذارم مثل یه غده حسش می‌کنم. یه غده که متاستاز بلده. یه غدهٔ سرطانی. 


دلم شبیه  آسمونِ ظهرِ تابستون شده. بدون ابر و زشت. منتظر پاییزم که بیاد و یه ذره رنگ بپاشه تو این خراب‌شده. شرشر بارون بباره و گرد و غبارش رو پاک کنه و همه چی پررنگ شه. زرد و نارنجیاش بریزه کف دلم و صدای خش خش بیاد. شاید دوای این آشفتگی بوی نارنگی باشه. شاید دوباره باید از حیاط مدرسه برگ جمع کنم تا دلم خوشحال بشه. نمی‌دونم. فقط اینو می‌دونم که دیگه از دست من  کاری ساخته نیست.
 من همه چیو سپردم دست تو و پاییز.


باید یه کاغذ بچسبونم رو پیشونیم با این مضمون که من می‌دونم افسرده‌م. می‌دونم قیافه‌م شبیه مفلوکای بخت‌برگشته‌س. می‌دونم رو دلتون مونده یه بار منو شاداب و خندان ببینین ولی همینه که هست. آی اَم هو آی اَم. مطمئن باشید با یادآوری هر روزهٔ افسردگی من چیزی عوض نمی‌شه. ممکنه افسرده‌تر و پژمرده‌تر بشم اما بهتر نمی‌شم.
مامان می‌گه دلیل این وضعم اینه که غذا نمی‌خورم و خودمو تو اتاق حبس کردم و دو ماهه آدم ندیدم. احتمالاً اون سیصد نفری که هر روز تو مدرسه می‌بینم تو نظرش چیزین جز آدم.
اومدم اینجا که غذا بخورم و آدم ببینم. ولی حتی فسنجونای مامان بزرگم حالمو بهم می‌زنن و بستنی عروسکیا هم بدمزه شدن. آدمایی که اینجا می‌بینمم حالمو با حرفاشون بهم می‌زنن. هرجور حساب می‌کنم موندنم تو خونه و زل زدن به سقف و شمردن تار موهای رو کف زمین بهتر می‌بود.

پریروز تولد ۴ سالگی رادین بود. همون رادین که بچه بود وقتی می‌خواست دلستر بخوره فکر می‌کرد چاییه و فوتش می‌کرد و هنوزم که هنوزه نمی‌تونه اسممو درست بگه و می‌گه سَرحا.
 انقدر همه چی فاکد آپ بود که نخوام برم با اون و با کیک تولدش عکس بندازم اما با همون قیافه داغون رفتم نشستم رو لبهٔ مبل تا بعداً که عکسو دیدم یادم بیاد تو گندترین روزای زندگیم چه شکلی بودم. یادم بیاد تو اختاپوسی‌ترین مودم از رادین که داشت شمع رو کیک باب اسفنجیشو فوت می‌کرد پرسیدم آرزوت چیه. جوابمو نداد ولی من واسش آرزو کردم هیچ وقت آسمونش بی‌ستاره نشه. هیچ وقت خورشید ازش رو برنگردونه. هیچ وقت چشماش به تاریکی عادت نکنه. همیشه همین پسر بچهٔ موچتری  که میاد باهام آتشنشان بازی کنه و نردبون خیالی رو از رو کولش می‌فرسته بالا تا منو نجات بده بمونه. همیشه بیاد بهم اسم دوستای مهد کودکشو بگه و ذوق جشن تولد یکشنبه‌ش با فرنود و بهنیا و میکا و ملانی و مارینو داشته باشه.
منم باید یه فکری به خاطر این اوضاع بکنم. برم دل خورشیدمو به دست بیارم تا نورشو ازم دریغ نکنه. بهش بگم ببخشید که تو هرچقدر تابیدی من پتو رو بیشتر کشیدم رو سرم. ولی الان تسلیمم. بهش بگم باید روشو از اونور کرهٔ زمین برگردونه. من از زندگی کردن تو تاریکی شب خسته شدم. دلم روشنی و گرمی آفتابو می‌خواد. قهر بسه دیگه. 


من فکر می‌کنم کنکور و کرونا همونطور که املاشون بهم شباهت داره عملکردشونم شبیه همه. با این تفاوت که کرونا به ریه حمله می‌کنه و کنکور به روح. منتهی ماها (جمیع کنکوریون) نمی‌تونیم از روحمون سی تی اسکن بگیریم ببینیم این ویروس نفرت‌انگیز تا کجای روحمونو خورده. 
ولی اگه فقط ویروس بود شاید می‌شد یه کاریش کرد. ولی متاسفانه فقط اون نیست. یه سری عوارض جانبی داره تحت عنوان فامیل که وقتی با موجود کنکوری رو به رو می‌شن شروع می‌کنن به پرسیدن سوالایی که تنها جواب مناسبشون  این می‌تونه باشه که مثل اون پسر آمریکاییه تو اینستاگرام رو یه مقوا بنویسم به خدا من هیج تمایلی به ادامهٔ این وضعیت ندارم، همهٔ اینا به خاطر اینه که چهار پنج ماه دیگه همین شماها رتبه‌مو نزنید تو سرم. 

به ننه من غریبم بازیای پارت قبل نگاه نکنین. من همون آدمیم که تا لنگ ظهر خوابم و اگه بخوام خیلی به خودم فشار وارد کنم هفت هشت ساعت درس می‌خونم و کتابو می‌بندم. 
ولی می‌دونید زندگیم طوری شده که تو خوابام نسبت به اوقاتی که بیدارم هیجان بیشتری رو حس می‌کنم. 
 مثال بخوام بزنم می‌تونم به هفتهٔ قبل اشاره کنم که با لوتوس رفته بودیم لندن. تو متروی لندن بودیم که لوتوس غیبش زد. من رفتم سراغ عابر بانک که پول بردارم که دیدم هیچی پول ندارم. در همین حین که من داشتم بر سر خود می‌کوفتم یه پدر و دختر انگلیسی وارد شدن و رفتن سمت دستگاهی که آرم موسسهٔ اعتباری ثامن روش بود. من تصمیم گرفتم که برم سمت هاستل اما بدبختی این بود که نمی‌دونستم هاستل کدوم طرفه و تهش انقدر از پشت شیشه به آفتاب که می‌زد کف خیابون نگاه کردم که از خواب بلند شدم. 

یا چند روز پیش که خواب بچه‌های کلاس زبانو دیدم. خواب دیدم می‌خوایم بازم یکی از اون جشنای باشکوهمونو برگزار کنیم. رفتیم سر کلاس و معلم اومد تو. معلمه رو تو دنیای واقعی ندیده بودم اما تو خواب می‌شناختمش. جوری که به محض ورودش به کلاس با تفنگ آبی تو دستش منو خیس و خالی کرد و بعدش با انگشتاش نشان ویکتوری نشون داد. تصویری که تو ذهنمه خودمم که کف کلاس پهن شدم و از خنده گریه‌م گرفته و بچه‌ها دورم پخش شدن و اونا هم دارن می‌خندن. 

به‌خاطر کنکور من از ۱۴ شهریور امسال کلاس زبان نرفتم. نسبت به جدایی از فضایی که بیشترین خاطرات نوجوونیم توش بوده و بخش اعظم شخصیتم اونجا شکل گرفته و بیشتر دوستی‌های الانم همه یا بخشی از مراحل شکل گیریشونو اونجا طی کردن تا همین چند روز پیش حسی نداشتم تا اینکه با دیدن اون خواب یادم افتاد چقدر دلم برای اون فضا و اون آدما تنگ شده. برای اینکه به عنوان منبع همهٔ بی‌نظمیا و شلوغ کاریا شناخته بشم. برای اینکه از خنده گریه کنم و به درس گوش ندم و آقای ع به لوتوس بگه اینو می‌بینی این خودش تو خونه می‌خونه بعد نمی‌ذاره تو گوش بدی یا حتی همهٔ بد و بیراه گفتنامون بهش بعد هر جلسه. 
اخرین بار که آدمای اون آموزشگاهو دیدم سی آبان بود. جشن سالگرد تاسیسش بود و بچه‌ها اسم مارو هم به عنوان مهمان نوشته بودن. 
تو حیاط وایساده بودیم که ابی صدام کرد. ماژیک تو دستشو داد بهم و گفت برو رو اون بنره یه چیزی بنویس. شعار آموزشگاه این بود(جای خالی اسم آموزشگاهه): 
With . we can do
 و من نوشتم: 
Without . i couldn't do

چون واقعاً نمی‌تونستم بدون حضور تو اونجا اینی باشم که الان هستم.

 

 

دعوت می‌کنم از کوکو شنل بیان خانم فاطین، سرکار خانم شرلی، بهار که معلوم نیست این پستو ببینه یا نه، کالیس و سرکار خانم Cloudia star و هر کسی که می‌خواد شرکت کنه :)


گفته بودم که اگه دیوانه ساز ماجرا خودش بود نمی دونم چیکار کنم. هنوزم نمی‌دونم. و نخواهم دونست. 
عمیق‌ترین رابطه‌ای که تا حالا تجربه کرده بودم اواسط آبان ۹۸ خراب شد. 
نمی دونم ۱۵ آبان بود یا ۱۲. یه روزی از همین روزا. که من مجبور شدم شالگردنی که با هم بافته بودیمو بشکافم. شالگردنی که کامواشو دوتایی از خرازی سر کوچهٔ آموزشگاه خریده بودیم. شالگردنی که قرار بود از جفتمون درمقابل سرمایی که معلول حملهٔ دیوانه سازاست محافظت کنه. 
قرار بود نذاره سوز جدایی سر تا پامونو بگیره. قرار بود تا ابد شالگردن ما بمونه. شالگردن زرشکی و طلاییِ ما،که تا ابد دلامونو باهاش گرم نگه داریم. 
اما نشد. احتمالاً یه جایی وقتی مشغول بافتنش بودیم حواسمون پرت شده و درزی شکافی چیزی به وجود اومده و باد و بوران از همون شکاف راه خودشونو پیدا کردن و هر کدوممونو به یه سمت پرتاب کردن. طوری که دیگه نتونستیم دستای همو بگیریم. دیگه نتونستیم کنار هم بشینیم. دیگه چیزی نبودیم به جز یه غریبه. غریبه‌ای که از هر آشنایی آشناتر بود. 

مجبور بودم خودم شالگردنو بشکافم. شکافتم. با هر ضرب و زوری که بود. شالی که بافتنش پنج ماه طول کشیده بودو تو یک ماه و نیم شکافتم. گره‌هاش گره‌های معمولی نبودن که فقط با یکی رو دوتا زیر به وجود اومده باشن. اون گره‌ها گره‌های وابستگی بودن. کلافم کلاف عادی نبود. توش رشته‌های امید داشت. رشته‌های دلبستگی. رشته‌های باور. 
اما نهایتاً همهٔ گره‌ها باز شدن و همهٔ رشته‌ها پنبه شدن و فقط چندتا تصویر محو از اون شالگردن تو ذهنم مونده. طوری که شک دارم همچین چیزی بوده یا نه. تو ذهن اونو نمی‌دونم. شاید حتی اون تصویرارم پاک کرده باشه. شاید مثل Eternal Sunshine of the Spotless Mind  زنگ زده باشه به کلینیک دکتر هاروارد و بهشون گفته باشه بیان و  هرچی خاطره مربوط به من و شالگردن تو ذهنش هست رو پاک کنن. ‌چون اون می‌دونستش که 
things change and friends leave and life doesn't stop for anybody. 

چیزی که من تا همین چند وقت پیش منکرش بودم. فکر می‌کردم همچین چیزی ممکن نیست. یادم رفته بود آدما پا دارن. همونطور که یه روزی در می‌زنن و وارد خونمون می‌شن، یه روزم می‌تونن خداحافظی کرده یا نکرده برن.


قبلنا معتقد بودم برف غمای دلمونو دفن می‌کنه. اما الان می‌گم که وقتی ساختمون غم دلت تبدیل به یه برج n طبقه شده دیگه از برفم کاری ساخته نیست. اون واسه زمانی بود که غم یه زیرزمین تو مناطق زاغه نشین دل بود نه حالا که واسه خودش شوکت و مکنت دست و پا کرده.

 

 

+انقدر که تو این چند ماه اخیر دربارهٔ غم اینجا نوشتم  کهیر زدم. می‌دونید من نمی‌تونم اتفاقات خوب و خوشحال‌کننده رو خوب تعریف کنم. یعنی حس می‌کنم  نمی‌تونم حق مطلبو ادا کنم. اما تا دلتون بخواد می‌تونم از بدبختی و فلاکت و اندوه و محنت بنویسم. مخصوصاً از وقتی که اون اتفاقا افتاد و تجاربی هم کسب کردم. می‌خوام این بازی کثیفو تموم کنم. حق زری‌الیزابت نیست که همش توش از غم نوشته بشه.
+ریا نشه من هم به جرگهٔ کانال‌داران پیوستم. به همون دلیلی که تو پست اولش گفتم.  اگه تمایل پیوستن به کانال فوق سری، فوق فاخر و فوق العاده محبوب منو دارید بگید تا آدرس بدم.
+راستی سلام. البته می‌دونم دیگه اینجا پشه هم پر نمی‌زنه.


داشتم برای آجان تلگرام نصب می‌کردم. آجان تلفظ ترکیِ آقاجان یا همون آقاجونه. من و مهدی و کیمیا بهش می‌گیم آجان اما نسل جدید بهش می‌گن دَدی. 
رسیدم به اون قسمتی که باید فرست نیم و لست نیم انتخاب می‌کردم. یه لحظه شک کردم. گفتم چی بذارم. رفتم دیدم دایی ایمیلشو با اسم کوچیکش درست کرده. منم همونو نوشتم. مامان گفت یه حاجی اولش می‌ذاشتی. به‌نظرم یکم عجیب می‌شد اگه اسم تلگرام یکی حاج حسین باشه. بعد به این فکر کردم آخرین باری که یکی آجانو فقط با اسم کوچیکش صدا کرده کِی بوده. 
نه حاج حسین نه دَدی نه آجان نه هیچ چیز دیگه‌ای.
فکر کنم خیلی سال می‌گذره از اون زمانی که خودش بوده. حسین خالی . نه شوهر کسی بوده نه پدر کسی و نه پدربزرگ کسی. الان خودش نیست. الان یه آدمه با کلی لیبل و اسم که نتیجهٔ نقشایی بوده که طی این همه سال عهده دارشون بوده. یه جورایی انگار همه حسینو فراموش کردن. همه یادشون رفته که یه آدمی بوده به این اسم. 
آدمی که زندگی خودشو داشته و اوقاتشو با سر و کله زدن با نوه‌هاش نمی‌گذرونده. آخر هفته‌ها با دوستاش می‌رفته بیرون نه اینکه منتظر بشینه تو خونه تا لشکر بچه‌هاش و عروس و داماداش و بچه‌های اونا بریزن سرش و حقوق بازنشستگیشو غارت کنن. 
در مقابل ما علیو داریم. علی خالی. امروز مرد. نه شوهر کسی بود نه پدر کسی و نه پدربزرگ کسی. مکه هم نرفته بود که بهش بگن حاج علی.  با اسم علی» به دنیا اومد.  علی» زندگی کرد و علی» مرد. انقدر تنها بود و تو زندگی تنها نقشی که بازی می‌کرد نقش خودش بود که نمی‌دونن دقیقاً کی سکته کرده و برای همیشه از این دنیا رفته. 
من تردید دارم بین حسین بودن یا علی بودن. 
من همیشه از لیبل خوردن متنفر بودم و تنها لیبلی که تو این سال‌ها قادر به تحملش بودم دانش‌آموز بوده و باشگاهو به‌خاطر این ادامه ندادم چون متنفر بودم از اینکه هر جمله‌ای که می‌خواستن بگن اولش یه ورزشکار/ژیمناست/تکواندوکار به ریشم می‌بستن. 
 علاوه بر این من خودخواه هم هستم. نمی‌تونم خودمو تصور کنم در حالی که تو خونه منتظر بچه‌م و نوم و بقیه نشستم و غذا درست کردم و قبلش رفتم خوراکی‌های مورد علاقهٔ نوه‌مو خریدم تا وقتی برسه خوشحال بشه. من نمی‌خوام کسی خود منو یادش بره و صرفاً مامان یا مادربزرگ یا گِرَنی (Granny) کسی باشم. 
اما می‌ترسم از اینکه روزی برسه که منم بمیرم و  کسی نباشه که جنازه‌مو پیدا کنه و قبرم بشه کاناپهٔ نارنجی جلوی تلویزیون خونه‌م. 


گفته بودم که اگه دیوانه ساز ماجرا خودش بود نمی دونم چیکار کنم. هنوزم نمی‌دونم. و نخواهم دونست. 
عمیق‌ترین رابطه‌ای که تا حالا تجربه کرده بودم اواسط آبان ۹۸ خراب شد. 
نمی دونم ۱۵ آبان بود یا ۱۲. یه روزی از همین روزا. که من مجبور شدم شالگردنی که با هم بافته بودیمو بشکافم. شالگردنی که کامواشو دوتایی از خرازی سر کوچهٔ آموزشگاه خریده بودیم. شالگردنی که قرار بود از جفتمون درمقابل سرمایی که معلول حملهٔ دیوانه سازاست محافظت کنه. 
قرار بود نذاره سوز جدایی سر تا پامونو بگیره. قرار بود تا ابد شالگردن ما بمونه. شالگردن زرشکی و طلاییِ ما،که تا ابد دلامونو باهاش گرم نگه داریم. 
اما نشد. احتمالاً یه جایی وقتی مشغول بافتنش بودیم حواسمون پرت شده و درزی شکافی چیزی به وجود اومده و باد و بوران از همون شکاف راه خودشونو پیدا کردن و هر کدوممونو به یه سمت پرتاب کردن. طوری که دیگه نتونستیم دستای همو بگیریم. دیگه نتونستیم کنار هم بشینیم. دیگه چیزی نبودیم به جز یه غریبه. غریبه‌ای که از هر آشنایی آشناتر بود. 

مجبور بودم خودم شالگردنو بشکافم. شکافتم. با هر ضرب و زوری که بود. شالی که بافتنش پنج ماه طول کشیده بودو تو یک ماه و نیم شکافتم. گره‌هاش گره‌های معمولی نبودن که فقط با یکی رو دوتا زیر به وجود اومده باشن. اون گره‌ها گره‌های وابستگی بودن. کلافم کلاف عادی نبود. توش رشته‌های امید داشت. رشته‌های دلبستگی. رشته‌های باور. 
اما نهایتاً همهٔ گره‌ها باز شدن و همهٔ رشته‌ها پنبه شدن و فقط چندتا تصویر محو از اون شالگردن تو ذهنم مونده. طوری که شک دارم همچین چیزی بوده یا نه. تو ذهن اونو نمی‌دونم. شاید حتی اون تصویرارم پاک کرده باشه. شاید مثل Eternal Sunshine of the Spotless Mind  زنگ زده باشه به کلینیک دکتر هاروارد و بهشون گفته باشه بیان و  هرچی خاطره مربوط به من و شالگردن تو ذهنش هست رو پاک کنن. ‌چون اون می‌دونستش که 
things change and friends leave and life doesn't stop for anybody. 

چیزی که من تا همین چند وقت پیش منکرش بودم. فکر می‌کردم همچین چیزی ممکن نیست. یادم رفته بود آدما پا دارن. همونطور که یه روزی در می‌زنن و وارد خونمون می‌شن، یه روزم می‌تونن خداحافظی کرده یا نکرده برن.

 

یا می‌تونن شنل نامرئی بندازن رو خودشون و یه گوشه قایم بشن. تظاهر کنن رفتن اما هنوز تو خونه باشن. کلافایی که باز کردیو انداختی گوشهٔ اتاقو بردارن و خودشون از اول ببافن. 


من فکر می‌کنم کنکور و کرونا همونطور که املاشون بهم شباهت داره عملکردشونم شبیه همه. با این تفاوت که کرونا به ریه حمله می‌کنه و کنکور به روح. منتهی ماها (جمیع کنکوریون) نمی‌تونیم از روحمون سی تی اسکن بگیریم ببینیم این ویروس نفرت‌انگیز تا کجای روحمونو خورده. 
ولی اگه فقط ویروس بود شاید می‌شد یه کاریش کرد. ولی متاسفانه فقط اون نیست. یه سری عوارض جانبی داره تحت عنوان فامیل که وقتی با موجود کنکوری رو به رو می‌شن شروع می‌کنن به پرسیدن سوالایی که تنها جواب مناسبشون  این می‌تونه باشه که مثل اون پسر آمریکاییه تو اینستاگرام رو یه مقوا بنویسم به خدا من هیج تمایلی به ادامهٔ این وضعیت ندارم، همهٔ اینا به خاطر اینه که چهار پنج ماه دیگه همین شماها رتبه‌مو نزنید تو سرم. 

به ننه من غریبم بازیای پارت قبل نگاه نکنین. من همون آدمیم که تا لنگ ظهر خوابم و اگه بخوام خیلی به خودم فشار وارد کنم هفت هشت ساعت درس می‌خونم و کتابو می‌بندم. 
ولی می‌دونید زندگیم طوری شده که تو خوابام نسبت به اوقاتی که بیدارم هیجان بیشتری رو حس می‌کنم. 
 مثال بخوام بزنم می‌تونم به هفتهٔ قبل اشاره کنم که با لوتوس رفته بودیم لندن. تو متروی لندن بودیم که لوتوس غیبش زد. من رفتم سراغ عابر بانک که پول بردارم که دیدم هیچی پول ندارم. در همین حین که من داشتم بر سر خود می‌کوفتم یه پدر و دختر انگلیسی وارد شدن و رفتن سمت دستگاهی که آرم موسسهٔ اعتباری ثامن روش بود. من تصمیم گرفتم که برم سمت هاستل اما بدبختی این بود که نمی‌دونستم هاستل کدوم طرفه و تهش انقدر از پشت شیشه به آفتاب که می‌زد کف خیابون نگاه کردم که از خواب بلند شدم. 

یا چند روز پیش که خواب بچه‌های کلاس زبانو دیدم. خواب دیدم می‌خوایم بازم یکی از اون جشنای باشکوهمونو برگزار کنیم. رفتیم سر کلاس و معلم اومد تو. معلمه رو تو دنیای واقعی ندیده بودم اما تو خواب می‌شناختمش. جوری که به محض ورودش به کلاس با تفنگ آبی تو دستش منو خیس و خالی کرد و بعدش با انگشتاش نشان ویکتوری نشون داد. تصویری که تو ذهنمه خودمم که کف کلاس پهن شدم و از خنده گریه‌م گرفته و بچه‌ها دورم پخش شدن و اونا هم دارن می‌خندن. 

به‌خاطر کنکور من از ۱۴ شهریور امسال کلاس زبان نرفتم. نسبت به جدایی از فضایی که بیشترین خاطرات نوجوونیم توش بوده و بخش اعظم شخصیتم اونجا شکل گرفته و بیشتر دوستی‌های الانم همه یا بخشی از مراحل شکل گیریشونو اونجا طی کردن تا همین چند روز پیش حسی نداشتم تا اینکه با دیدن اون خواب یادم افتاد چقدر دلم برای اون فضا و اون آدما تنگ شده. برای اینکه به عنوان منبع همهٔ بی‌نظمیا و شلوغ کاریا شناخته بشم. برای اینکه از خنده گریه کنم و به درس گوش ندم و آقای ع به لوتوس بگه اینو می‌بینی این خودش تو خونه می‌خونه بعد نمی‌ذاره تو گوش بدی یا حتی همهٔ بد و بیراه گفتنامون بهش بعد هر جلسه. 
اخرین بار که آدمای اون آموزشگاهو دیدم سی آبان بود. جشن سالگرد تاسیسش بود و بچه‌ها اسم مارو هم به عنوان مهمان نوشته بودن. 
تو حیاط وایساده بودیم که ابی صدام کرد. ماژیک تو دستشو داد بهم و گفت برو رو اون بنره یه چیزی بنویس. شعار آموزشگاه این بود(جای خالی اسم آموزشگاهه): 
With . we can do
 و من نوشتم: 
Without . i couldn't do

چون واقعاً نمی‌تونستم بدون حضور تو اونجا اینی باشم که الان هستم.

 

 

دعوت می‌کنم از کوکو شنل بیان خانم فاطین، سرکار خانم شرلی، بهار که معلوم نیست این پستو ببینه یا نه، خانم معلم نیل، کالیس، سرکار خانم Cloudia star و هر کسی که می‌خواد شرکت کنه :)


من همیشه ترجیح می‌دم نظاره‌گر یه ماجرا باشم تا یکی از فاعلین ماجرا. اینکه بشینم یه گوشه و به اطرافم نگاه کنم واسم لذت‌بخش‌تره تا درگیر بودن تو بطن داستان. 
جزئی از محیط بودن نه صرفا یکی از عناصر فعال تو محیط بهم حس آرامش می‌ده. حس خونه بودن.

خونهٔ اول_کلاسای ادبیات از جمله‌ جاهاییه که حس می‌کنم تو خونه‌مم. چون ماها و ریاضیا ادغامیم، کلاس تو یکی از کلاسای طبقه پایین که به نسبت بزرگ‌تره برگزار می‌شه. چهارشنبه‌ها ساعت دو و نیم تا چهار. پرده‌های کلاس نمی‌تونن کامل پنجره‌هارو بپوشنن و نور میوفته رو نیمکتِ ما چهارتا که وسط کلاس نشستیم. رد نورو دنبال می‌کنم و می‌رسم به نیمکت جلویی. دختره موهاشو بافته و بافتش از مقنعه‌ش زده بیرون. کش سرش آفتاب‌گردونه. 
دستمو می‌برم سمت نور. به امید اینکه بتونم به سمت ورودی قلبم مایلش کنم. اما یکی از ریاضیا پا می‌شه و پرده و رو می‌کشه. 
من آفتاب‌گردونه‌ام. 

دومی_آبان ماهه. دقیق‌تر هشت آبانه. نشستیم دور حوض وسط حیاط. صدام گرفته و حرف نمی‌زنم یا لاقل نمی‌تونم حرف بزنم. صدای باد میاد که می‌پیچه بین شاخه‌های درختای وسط مدرسه و صدای پرنده‌ها و ماشینا که رد می‌شن. یه ربع دیگه زنگ می‌خوره. به من می‌گه حرف بزنم و من نمی‌تونم. چمنارو می‌کنم و تو دستم ریز ریز می‌کنم و به صدای شاخه‌ها و باد گوش می‌دم. دستمو می‌گیره و می‌گه بگو.
من یکی از اون شاخه‌هام. 

سومی_شهریور ۹۷ـه. من تو ماشین بابام. اومدیم کپسول اکسیژن آقا رو پس بدیم به داروخانه. سعی می‌کنم به بیمارستان روبه رو نگاه نکنم. به خطای سفید وسط خیابون زل می‌زنم و چراغ قرمز. ماکان اشگواری تو گوشم داره می‌خونه ولی من عمیقا نمی‌فهمم چی می‌گه. 
من اون خط سفید کف خیابونم که سیاه شده. 

چهارمی_بازم شهریوره. اومدیم دریاچه. نامجو داره می‌خونه انی رایت دهری من هجرک القیامه. رو کشتی یا قایق یا هرچی انعکاس ساختمونای دور دریاچه یه جوری بود که یاد نیویورک می‌افتادی. ولی تهران بود. تو راه برگشت وقتی پشت ماشین دایی نشسته بودم یاد اون صحنهٔ The perks of being a wallflower افتادم. وقتی سم رفت پشت ماشین، وایساد و دستاشو باز کرد و خوند we can be heroes just for one day. 
من نور زرد تیر چراغ برقم. 

پنجمی_نمی‌دونم کیه. رو به روی مدرسهٔ ابتداییمم. مثل تمام وقتایی که استرس دارم یا دوز غمم رفته بالا حالت تهوع دارم. کنار جوب وایسادم. کنارم لوازم تحریریِ علی‌ آقاس. همون که ازش نوک اتود پنج دهم و کلاسور و دفتر زبان و هزارتا کوفت دیگه می‌خریدم. من پاکت چیپس کف جوبم. 

شیشمی_بازم آبانه. قبل اینکه اینترنت قطع بشه. برف میاد. می‌رم کلاس خالی تو راهرو. پنجره‌شو باز می‌کنم. میزو می‌کشم جلوش و رو میز می‌شینم. شهر و مدرسهٔ می‌شه منظره‌م. قشنگه. سفیده. صدای خندهٔ بچه‌ها از پایین میاد. می‌بینمشون که دارن برف‌بازی می‌کنن. همه چی از این بالا قشنگ‌تره. قشنگ‌تر از همهٔ وقتایی که می‌اومدم و قایم می‌شدم و زل می‌زدم به بیرون. تو ذهنم snow waltz از Iday پخش می‌شه. فکر می‌کنم همه چی جادوییه. 
من دونه برفیم که می‌شینه رو صورتاشون. 

بازم هست از اینا. مثل اون روز آذر که روی جدولای کنار مدرسه منتظر سرویس نشسته بودیم داریوش گوش می‌دادیم و من و هم‌سرویسیم همزمان برگشتیم به هم گفتیم سیگار داری؟ یا تمام وقتایی که سرم رو میزه و خوابم اما خواب نیستم دارم گوش می‌دم به همه. برای اینکه مجبور نباشم کنشی انجام بدم می‌گم خوابم. و هزارتا لحظهٔ دیگه. 

انگار من تو جهان موازی کاغذای یه دفترم که داستان بقیه توشون نوشته می‌شن و اونا فقط ناظرن و بعداً تبدیل می‌شن به سند.


تو کتاب ادبیات یازدهم چاپ نود و هشت سرسام تورم سر و مغز و پرده‌های آن که یکی از نشانه‌های آن هذیان بوده‌است» معنی شده. 
الان من سرسام گرفتم یا شایدم سرسام دارم و اینایی هم که می‌خونید هذیانی بیش نیست. 
سرم درد می‌کنه. انگار که مایع مغزی نخاعی بین پرده‌های مننژ مغزم طغیان کرده باشن و پرده‌ها از جاشون کنده شده باشن. دیروز هم سردرد داشتم با این تفاوت که توام با اتفاقات قبلی یکی مایع مغزی نخاعیم رو جوشونده بود. 
پریشب تا صبح بیدار بودم. حقیقتش تجربهٔ دلپذیری بود. مجبور نبودم برای تمرکز کردن رو کوفتی که دارم می‌خونم به Max Richter و Nilz Frahm و کی و کی پناه ببرم. خونه ساکت بود و من داشتم رو مخ‌ترین نمودار عالم بشریت یعنی نمودار فصل هفت زیست یازدهم رو می‌خوندم. حوالی ساعت شیش صدای گنجشک‌ها بلند شد. رفتم دم پنجره. اگه هنوز می‌رفتم مدرسه نیم ساعت چهل‌و‌پنج دقیقه بعد سرویس می‌اومد دنبالم و با احتساب اینکه اون روز سه‌شنبه بود و ما سه‌شنبه‌ها ریاضی زیست ریاضی زبان داشتیم احتمالاً تو سرویس با مشهور به معلم زیستمون بابت هرجلسه امتحان‌گرفتنش فحش می‌دادیم و داد زدن خانم ن رو پشت تلفن سر اون دختر یازدهمه که چرا دیر میاد پایین رو تحمل می‌کردیم. 

امروز و دیروز درس نخوندم. دیروز ۳ ساعت و امروز هیچی. خسته و بی‌انگیزه‌م و از این بی‌نظمی سرسام آور هم کلافه‌‌م. امروز می‌خواستم هرکاری کنم جز اینکه فصل تولید مثلو تموم کنم و مثلثات پایه رو جمع کنم و مغناطیس بخونم و تست جامع عربی بزنم و کنکور عمومی ۹۶ زبان رو بزنم و تهش هیج کاری نکردم. 
 ونکوور فردا نیست و چه بهتر. چون خودمم خسته شدم از اینکه در جواب اوضاع چطوره بگم معمولی رو به پایین و اونم احتمالا خسته شده از اینکه واسم سخنرانی کنه. 

جمعهٔ هفتهٔ قبل، همون روزی که برای دومین بار و آخرین بار سیزده ساعت و ربع درس خوندم، همون روزی که نظم داشتم و مطمئن بودم  می‌رسم، روز اعلام نتایجو تصور کردم و حتی اشک شوق هم ریختم. روز قبلش به ونکوور گفته بودم اگه بتونم برگردم به جوگیری اولای فروردین خیلی خوب می‌شه و جواب داد بود که جو زود می‌پره و راست می‌گفت. پرید. 

همون روز رفتم خونه و آهنگای بی‌کلامی که باهاشون درس می‌خوندمو ریختم تو یه پوشه و اسم پوشه رو گذاشتم رتبه‌ای که ونکوور مطمئن بود اون رتبه مینیمم رتبه‌ایه که می‌تونم بیارم. 
الان مثل اون روز دیگه مطمئن نیستم که اون رتبه رو بیارم. ولی این چیزی نیست که نگرانشم.
چیزی که دنبالشم نظمه و می‌دونم اگه نظم باشه می‌تونم نه تنها به اون بلکه به همهٔ چیزایی که شبا قبل خواب بهشون فکر می‌کنم هم برسم. 

اون روز به لوتوس گفتم من نمی‌خوام کارنامهٔ کنکورم بشه مثل کارنامهٔ سنجشم. و هنوزم نمی‌خوام. نمی‌خوام ونکوور و بقیه رو ناامید کنم و سال بعد همین جایی باشم که الان هستم. ولی فقط نمی‌خوام. و تو ذهن من خواستن توانستن نیست. یادم نمی‌آد کجا ولی خوندم که کاشکی می‌شد آدما با همون انگیزه‌ای که باهاش شب می‌خوابن صبحا از خواب بیدار بشن. 

امروز آرشیو آذرماه آویورو خوندم و خجالت کشیدم بابت این حالم. بابت اینکه چقدر ضعیفم و چقدر دارم به خودم ظلم می‌کنم.
نمی‌دونم کِی دوباره بتونم از اون پوشه آهنگ بی‌کلام گوش بدم و سیزده ساعت و ربع درس بخونم و ته روز به خودم افتخار کنم.
ولی فعلا گوشم به هر نتی حساسیت داره و مغزم توانایی حفظ کردن چند تا لغت ساده رو هم نداره چه برسه به چی و چی. 
و خسته‌م.

ونکوور مشاورمونه. یه بار بهم گفت شبا قبل خواب تصور می‌کنه داره تو خیابونای ونکوور قدم می‌زنه. به منم گفت امتحانش کنم. منم اون شب تو خیابونای ونکوور قدم زدم. چند شب قبلم دور دریاچه‌ٔ نزدیک خونهٔ آینده‌م بودم. شب قبلشم پرده‌های خونهٔ تماماً سفیدمو کشیدم کنار و نور پاشید تو خونه‌م. 
البته فعلاً خونه‌م نیست. می‌ترسم اونم چوب بی‌لیاقتیِ صاحبشو بخوره و تخریبش کنن و جاش یه ساختمون بدقوار بسازن.


استفاده از نورهای غیرطبیعی خیلی مورد پسند من نیست. زمان ثبت این عکس مربوط می‌شه به آخرین ساعاتی که می‌تونستم بدون روشن‌کردن چراغ و صرفاً با استفاده از همون نور محدودی که از پنجره‌‌ی رو به دیوارم، می‌تابید پشت میز بشینم.
عکس برای بعدازظهر روز امتحان فیزیک ترم اوله. وقایع اون روز تا حدودی تو ذهنم هستن. اینکه تا ساعت چند همونجا ساکن مونده بودم و به همین منظره نگاه می‌کردم، اینکه تنها بودم و مثل اکثراوقات از تنهاییم راضی بودم و اینکه شبش چقدر تو یوتیوب چرخ زدم و درنهایت چند روز بعدش یوتیوب رو پاک کردم.
اگه الان باز بخوام همونجا رو تخت الهه بشینم و عکس بگیرم، احتمالاً یه عکس شبیه همین از آب دربیاد با این تفاوت که چندتا آیتم کم و اضافه شدن. کتاب‌های درسی جاشون رو به صاحبان اصلی اون ردیف دادن. مشخصا کاپشن زرد دیگه رو صندلی نیست ولی اون پتو هنوز همون جاست. تو قفسه‌ها آفتاب‌گردون و شکوفه‌ی بادوم و یه کوزه‌ی کوچیکِ میناکاری شده‌س. یه ساز دهنی همون دور و بره و یه بوکمارک که تو صفحه‌ی شروع درخت مقدس، گذاشته شده و چندتا چیز دیگه.
ولی قاب الانِ اتاق، قاب دلخواه من نیست.
انگار که فقط تو همون روز و با همون میزان نور اندک و همون حس رخوت و رضایت از تنهایی و کاپشن زرد روی صندلی می‌تونست قاب محبوبم باشه.


باتشکر از

مائده برای دعوتش :* منم از یاور همیشگیم 

شیدا و هرکسی که می‌خواد شرکت کنه ، دعوت می‌کنم :)))

چالش از

اینجا شروع شده.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها