بهش قول داده بودم که تنهاش نذارم. پای قولمم هستم و خواهم بود. هر چقدرم بگه دیگه اون آدم سابق نیست و داره سعی می‌کنه منو از زندگیش حذف کنه و برام آرزوی موفقیت تو آینده‌ای بدون خودش رو بکنه. می‌دونم یه مرگش هست. همهٔ این حرفایی که می‌زنه اداس. سه هفته‌س کمتر از انگشتای دست باهام حرف زده. می‌گه دوستی ما حداکثر یه ساله. کسی که قرار بود باهم پول جمع کنیم از این جهنم فرار کنیم واسم آرزوی موفقیت می‌کنه. کسی که کیک تولد شونزده سالگیمو خرید. همونی که جفتمون یه شمع شونزده رو فوت کردیم. می‌دونم داره زر می‌زنه. زر محض. یه روزی زبون باز می‌کنه بالاخره. همون روز می‌رم بهش می‌گم دیدی من به قولم وفادار موندم؟ دیدی اونی که نموند تو بودی؟ دیدی حرفت درست از آب درنیومد؟ بعد بهش می‌گم که من حاضرم همهٔ حرفایی که بهم زدی رو از هیستوری ذهنم پاک کنم. همهٔ حرفاتو. عوضش خاطراتمونو قاب می‌کنم می‌زنم به دیوار مغزم دورشم از این ریسه‌ها می‌بندم که هیچوقت کم‌فروغ نشن، محو نشن، پاک نشن. یه چوب دستی هم می‌ذارم کنارم که اگه دیوانه سازا اومدن با اکسپکتو پاترونوم دورشون کنم.

 اما هنوز نمی‌دونم اگه دیوانه ساز ماجرا خودش بود چیکار کنم. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها