بیست و یک آذر اومده بودم که بنویسم:

همونطور که معیارهای فیلم خوب و بد تو ذهن آدم‎های مختلف متفاوته و از نظر یه نفر هری پاتر چرته و تگزاس قشنگه، معیارهایی که باعث می‌شه روزتون م یا گند به‌نظر بیاد هم آدم به آدم فرق می‎کنه.

امروز گند بود. از همون لحظه‎ای که چشمامو باز کردم و سوزش چشم ناشی از بی‎خوابی سراغم اومد بگیر تا تهش.
صبح وحشیانه سرد بود و من حوصلۀ هیچ کاری رو نداشتم حتی بستن زیپ کفشام . درحقیقت همین بی‌حوصلگی و کرختی بود که باعث می‌شد دستمو تو جیبم نگه دارم و نکوبم تو صورت راننده سرویس احمقمون.
فاصلۀ در مدرسه تا نمازخونه رو با هدف گرم شدن کنار شوفاژی که همیشه کنارش می‌نشستم دوییدم اما قبل من دو نفر دیگه اونجا نشسته بودن.
اتفاقات معمولی هر روز تکرار شد. با مشهوری جای همیشگی نشستیم و کتابی یا کتاب‎های که معلماشون قرار بود امتحان بگیرن یا درس بپرسن رو در ‍‌‎آوردیم. بچه‌ها کم کم می‌اومدن. دوباره صدای نخراشیدۀ معاون مدرسه و حرفای تکراری حال بهم زنش و در ادامه نطق طولانی معاون پرورشی که میگفت چرا تو مسابقات پرورشی شرکت نمی‎کنید و فلان و بهمان. یاد دیروز افتادم که ملیکا داشت می‎گفت فیلم تک‌خوانیشو برای معاون پرورشیه برده و اون با همون حالت چندش همیشگیش گفته اداره گفته که فقط پسرا می‌تونن تو این بخش شرکت کنن.


نمی‌دونم چی شد که ادامه‎ش ندادم. شاید یاد هفتۀ قبلش افتادم که رفته بودم دفتر دبیرا تا به معلم زبانمون بگم که بریم کلاس طبقۀ بالا چون سیستم کلاس خودمون خرابه و مامان یکی از بچه‎ها رو دیدم که اومده بود دنبال دخترش. دختری که زنگ بعدش و وقتی که برگشتیم کلاس خودمون  فهمیدم میم همکلاسی زینب بوده.
بچه‌ها داشتن راجع به این حرف می‍‌‎زدن که چقدر بده وقتی یکی مرده و وقتی می‎خوان به اطرافیانش خبر بدن می‌گن که حالش بده. مامان میم بهش گفته بود حال بابات بده. من گیج بودم. کم کم داشتم متوجه قضیه می‍‌‎شدم. داشتم دلیل گریۀ بچه‍‌های ده تجربی رو می‌فهمیدم
. اون روز یکشنبه بود. درست سه‌شنبۀ هفتۀ قبلش زنگ ناهار زینب اومد گفت از صبح انقدر گریه کردم چشمام می‌سوزه. ازش دلیلشو پرسیدم گفت به کسی نگیا دکترا به بابای میم گفتن که یه هفته بیشتر زنده نیست.

اون روز تو جلسۀ مشاوره میم پشت من نشسته بود. مشاور داشت از آرزو حرف می‍‌‎زد. صداش می‌اومد که به دوستش می‌گفت چرا من آرزو ندارم. .




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها